زود تند سریع برو ادامه برای پارت اول

 

روزی سرد و پاییزی بود. همانطور که پسرک داشت از نوشیدن قهوه گرمش در کنار شومینه لذت میبرد صدای وحشتناکی از بیرون امد و پنجره های عمارت را به خود لرزاند. 

پسرک کمی جا خورد از این صدای ترسناک اخه شهری به این ارومی و صدایی به این بلندی ترسناک. 

بلاخره با هزار بدبختی و فلاکت( دوستان هر وقت علامت@را دیدید یعنی من حرف میزنم. راستی منظورش از بدبختی و فلاکت این بود که چون حیاتش خیلی بزرگه طول میکشه در برسع)  به در رسید. 

یکه دورو اطراف را نگاه کرد ولی چیزی ندید خیلی تعجب کرده بود با خودش گفت: یعنی این صدا از کجا بود؟ به هر حال من خیلی وقته حس کجنکاویم رو از دست دادم.(بعدا در ادامه داستان متوجه میشین چرا) در رو بست و به سمت خونه حرکت کرد توی راهش تابی که همیشه معشوق اش روی ان مینشست رو دید اون همیشه از پسرک میخواست تا اورا خیلی تند حل دهد تا به قول خودش به فضا برسد. لحظه ای خنده بر لبش امد ولی با به یاد اوردن اینکه چطور ولش کرد خنده به سرعت محو

شد. برای یک لحظه دلش برای خاطرات گذشته اش تنگ شد. چه روزگار خوشی کنار هم سپری کردند ناگهان 

اشک بر صورتش غلت خورد و روی زمین افتاد 

پسرک شکه شده بود! خودش هم نمیدانست  چرا گریه میکند؟ او تا بیاید به اینها فکر کند به خانه رسید 

و روی مبل لم دادو همان جا خوابش برد. 

دوستان میدونم کم بود قول میدم دفعه بد بیشتر بنوسیم

بای بای