امید پارت 4

این پارت خیلی هیجانیه اگه خواستی برو آب قند درست کن
مرینتم مثل ادرین تا شب کارش طول میکشه و بعد میره خونش.
از زبان ادرین:
ادرین تو اتاق کارش مشغول درست کردن دارو بود که صدای وحشتناکی از بیرون اومد)(یه چی تو مایه های جیغ)ادرین از سر جاش بلند شد و در رو که باز کرد با صحنه ی عجیبی رو به رو شد. شهر پر از زامبی شده بود!!!
ادرین داشت شاخ در می اورد.: این غیر ممکنه! چطور ممکنه که این اتفاق بیوفته همینجور که فکر میکرد یهو یه زامبی البته 7 تا زامبی در را باز کردند یا به عبارتی شکوندند. ادرین وحشت زده به سمت اسانسور میدوید. که یهو سقف ریزش کرد و ریخت رو سر ادرین بدبخت. )(ادرین رفتع زیر یه عالمه خاک زامبی ها هم فکر کردند ناپدید شده البته زامبی ها خنگن) بریم اونور داستان پیش مرینت: أه چطور ممکنه که نصف مردم پاریس بمیرن نمیشه اخه با عقل جور در نمیاد. همینجوری که مرینت داشت خود خوری میکرد الیا خیلی ریلکس داشت روزنامع میخوند. به مرینت گفت؛ مرینت انقدر نگران نباش از کجا میدونی مردن شاید گرفتنشون. مرینت؛ اخه الیا
نمیشه میدونی چقدر باید ادم استخدام کنی
تا بتونی این همه ادم بدزدی.
الیا گفت با شکم خالی نمیشه فکر کرد پاشو پیتزا سفارش بده گشنمه. مرینت؛ چجوری تورو قاضی کردن
شکمو. الیا؛ سننه ( ترو سننع) چند دقیقه بعد
تو چی چند دقیقه پیتزا خوردن
الیا گفت مرینت بیا ماینکرفت بازی کنیم
مرینت؛ باشه
همینطور که بازی میکردند یهو مرینت حمله ور شد به الیا
و موهاشو کشید و الیا هم داشت لگد میزد به مری
صدای دعواشون خیلی بلند شد. همینطور که داشتن گیس وگیس کشی میکردند صدای زنگ خونه بلند شد
مرینت با بی اعصابی بلند شد و در رو باز کرد و گفت
چیه چه مرگته چی میخوای؟
لوکا گفت:( بچه لوکا همسایه ی مری) مرینت
دارین چی کار میکنین تو و الیا چی شده
مرینت؛ به تو چه.
و درو کوبوند به هم و پشت در نشست.
یکم که گذشت مرینت اروم تر شد و درو باز
کرد و با کمال تعجب دید لوکا پشت در نشسته
لوکا پاشد و گفت می دونستم اروم بشی درو باز میکنی
مرینت یه لبخنده تو دل برو زد و گفت بفرما داخل
لوکا اومد داخل خونه و گفت خب حالا که شما
دوتا خانم اروم شدین تعریف کنین چی شده؟
الیا گفت؛ خونمو اتیش زد.
مرینت؛ اونم سگمو کشت.
الیا؛ اونم باغچمو نابود کرد.
مرینت؛ اونم گوسفندمو کشت: هی گوسفند صورتی عزیز من.
لوکا داشت شاخ در می اورد. گفت مگه میشه
گوسفند صورتی
اگه الیا خونتو اتیش زده پس این چیع ما داخلیشیم
مرینت گفت: اسکل این اتفاقات تو ماینکرفت
ایجاد شد.
اگه من تو واقعیت سگشو کشته بودم تا حالا زندان بودم
لوکا یه نگاه پوکر فیسی نگاهشون کرد و گفت
خاک تو سرتون من رو باش فکر کردم چی شده.
الیا و مرینت هم زمان
این چیز فوق العاده مهمیه لوکاااااااا
لوکا گفت حالا این هارو ولش کنین و بعد
درباره اش بحث کنین الان یه موضوع قابل بحث
تر داریم.
مرینت؛ چی
لوکا؛ خواب. خواب میاد من میرم بخوابم شب بخیر
دخترا.
دخترا: شب بخیر.
خب دوستان تموم شد
پارت بعد هم چند ساعت دیگه میدم.
بای