بدو بدو که جا نمونی

همین مدت که پیش ادرین بودیم 

الان میریم پیش مرینت. 

در ان هوای سرد و پاییزی مرینت درحال پلی استیشن بازی کردن بود که صدای عجیبی شنید از روی صندلی بلند شد و به سمت در حیاط رفت وقتی در را باز کرد متوجه چیز عجیبی شد تمام لامپ های منطقه خاموش شده بود و وقتی قدمی رو به جلو گذاشت حس کرد پاش رو روی چیز لزجی گذاشت وقتی پایین را نگاه کرد فهمید پاش رو روی خون گذاشته و دمپایی هایش از رنک سفید  به قرمز تبدیل شدع و وحشت زده به سمت در خونه حرکت کرد و در را قفل کرد. سپس با پلیس تماس گرفت. وقتی به اونجا رسید مرینت همه ماجرا را برای پلیس توضیح دادو پلیس گفت که برسی میکنیم. 

مرینت وحشت زده به بهترین دوست یعنی الیا زنگ زد 

مکالمه؛ بردار دیگه لعنتی. الو. الو مرینت تویی دختر میدونی ساعت چنده ساعت 3 نصف شبه. 

میدونم ببخشید الیا ولی میشه همین الان بیای اینجا لطفا خواهش میکنم. 

 

باش 5 دقیقه دیگه اونجام خداخافظ  

خداحافظ. 

چند دقیقه بعد؛؛ 

سلام مری چی شده منو تو این ساعت کشیندی اینجا

إ چقدر غر میزنی الان میگم و مرینت همه چی رو برای الیا تعریف کرد. 

خب دوستان این پارتم تموم شد 

بای بای